iliyajooniiliyajooni، تا این لحظه: 11 سال و 7 ماه و 10 روز سن داره

شاهزاده ی شیرین ما

تولد پویان جون

تولد تولد تولدت مبارک پویان جونم امروز رفتیم با مادرجون تولد پویان جون دوست آقا ایلیا بعد از این همه مدت تونستیم خاله سارا و پویان جون رو ببینیم ولی حیف که شا پسری از خستگی نتونست اونجا طاقت بیاره اول که رسیدیم خوب بود اتفاقـآ یه لحظه خیلی بامزه بود دیدم ایلیا جونی داره دستگاه پخش رو ازجا در میاره آقا پویانم باند به اون بزرگی رو گرفته دستش داره با خودش میکشه  متآسفانه با خودم دوربین نبرده بودم واگرنه شما دوتا با اون کت وشلوارای شیکتون معرکه شده بودین امروز فهمیدم اگه شما با هم یه جا باشین خدا میدونه چه آتیشی میسوزونین  ولی واقعآ دوست دارم شما بیشتر همدیگرو ببینید البته بهونه ای میشید تا مامانی ه...
30 دی 1392

بازیهای جدید

وباز هم شیرینکاریهای گل پسر ما . عشقم تازگیها مدل بازی کردنات تغییر کرده بازیهای جدید انجام میدی مثلآ: این بازی دستمال کاغذیه که داری تو بغل شوهر عمه جونت انجام میدی اینم تلفن بازیه که با متوسل شدن به مادرجون میخوای به خواستت برسی بماند که گوشیه خونه ی اون مادرجون اینا رو از کار انداختی اینم شمشیر بازیه که با مادرجون و حاجی بابا داری انجام میدی به قول حاجی بابا باید گل پسری جومونگ بشه اینم پشتی بازی که با داداش ابوالفضل دارین بازی میکنین که البته عمه جون نبود مامان داداشی واگرنه ... اینم بازیه اینجا همه چی درهمه با شوهرعمه جون...
30 دی 1392

چاشنیهای روزانه

وباز هم از کارای شیرین گل پسری شاهزاده ی ما با اون همه دک و پزش داره تو قابلمه غذا میخوره گل در اومد از حموم سنبل در اومد از حموم تو لب تاب مامانی فیلم خودشو نگاه میکنه چه ذوقیم میکنه با مت تاب تاب عباسی خدا این وروجکارو نندازی خونه ی باباجونی رو اپن پفیلای آقا رو زمین سبد برای بازی تو دستای کوچولوشم گوشیه آیفن که تو عمرش اینقدر کش نیومده بود و نمونه دیگه منزل خودمون و کارای هر روز این چند وقته چرخیدن تو آشپزخونه و دستکاری ماشین لباسشوئی و کابینتا و ماشین ظرفشوئی و سوپرمارکت و البته در آوردن باطری کنترل و این هم صورت...
22 دی 1392

دومین محرم

امسال محرم باز هم خدا خواست و شما لباس علی اصغر تنت کردی که انشاا... همیشه پیرو راه ایمه باشی - قربونت برم که اینقدر بهت میاد وقتی رفتیم تو مراسم واقعأ همه ی شما بچه ها با اون لباساتون فوق العاده بودین ما تو مراسم موندیم و بعد که پسرکم خسته شد و خوابید اومدیم - راستی اونجا عمه فرخنده (دختر عمه مامانی) رو هم دیدیم با خانواده --شما وقتی اونا رو دیدی خواب بکل از سرت پرید   ...
17 دی 1392

ایلیا و آجی عسل

شاپسری خیلی خوشحاله آخه آجی عسلش اومده پیشش.این دفعه به ایلیا جونی بیشتر خوش گذشت آخه دیگه آجی هرجا میرفت پسری هم دنبالش میدوئید.قربون اون راه رفتنت برم. یه مژده دیگه اینکه عزیزجون همون مادر بزرگ مامانی و بابایی اومده تهرانو این هم عصای عزیزجونه که نمیتونه اصلآ در معرض دید بذاره که ایلیا گلی برش نداره. اینم عکسای ایلیا و عسل با عصای عزیزجون راستی این عکس بامزه ی جورابای ایلیا جونه از چپ صورمه ای باباجون خریدن- آبی مادرجون - طوسی و قهوه ای اون یکی مادرجون (مامان مامانی) لازم به ذکره که بگم نحوه ی آویزون کردنشون از هنرای باباییه - البته دستش درد نکنه چون وقتی خاله جونی میاد مامان...
16 دی 1392

چاشنیهای روزانه

عشقم الان میفهمم وقتی میگن بچه روز به روز شیرین تر میشه یعنی چی. وای که از شیرینیت هرچی بگم کم گفتم . الان یه سری از کارات رو میذارم: یه چند وقتی بود بخاطر اینکه موقع چهاردست و پا رفتن تاب میخورد به سرت جمعش کرده بودیم تا اینکه دیشب دوباره بابایی برات نصبش کرد چون هزار ماشالله دیگه راه میری. وای که چه کیفی میکردی سوار میشدی.تو این عکس مت رو که بهش میگی نی نی و خاله جون این دفعه برات خریده سوار تاب کردی. یه چند وقتیه وقتی میخوای تلویزیون نگاه کنی میری رو مبل میشینی همون جای همیشگی مامان . تو این عکس هم داری تلویزین نگاه میکنی هم لثه ات رو میخوارونی آخه شیرینم نهمین مرواریدت هم دراومد به سلامتی الان...
16 دی 1392

شمال

کلأ شاهزاده ی ما به لطف حاجی بابا از هیچی نمیترسه . وقتی رفتیم خونه ی بابابزرگ (بابابزرگ مامانی) موقع اومدن تو حیاطشون حاجی بابا و دایی جون اردک ها رو نشون گل پسری دادن و پسری نزدیک بود کله ی اردکا رو بکنه. ایلیا و آجی عسل -آجی به نظرت کفشات برات بزرگ نیست عکاس : عسل خانم از راست عسل - مایده - ایلیا - ابوالفضل اینم از شکار حاجی بابا دست گل پسری وقتی ایلیا تفنگ در دست میگیرد !!!! ایلیا و عسل کنار دریا اینم از اسباب بازی ایلیا جون خونه ی عزیز - اون روز برای اولین بار از پله های خونه ی عزیز خودت تونستی تنه...
14 دی 1392

تغییرات گل پسری

عزیزم حالا که دارم برات مینویسم دقیقآ 1 سال و3 ماه و12 روزته و میخوام بگم هرچقدر که فکر میکردم بامزه ای الان میبینم خیلی بامزه ترم شدی اونقدر شیرینی که خدا میدونه.یه سری تغییرات هم داری که لازمه ی سنته خیلی کنجکاوتر شدی و همین هم بامزگیت رو بیشتر هم کرده . عشفم از بس به همه چیز سرک میگشی مامانی چند روزیه صدات میکنم مهندس. به قول حاجی بابا خیلی تقلبی الان بیشتر دوست داری چیزای جدید ببینی یه سبد اسباب بازی داری که همش باهاش بازی میکردی ولی الان زیاد بهش علاقه نداری البته یکم مراقبت ازت بیرون خونه سخت تره همش مامانی نگرانم که به خودت آسیب بزنی ولی در کل ما خوشحالیم که مراحل مختلف زندگیت رو میبینیم و امیدواریم که بتونیم تاجایی که ممکنه بهت ک...
14 دی 1392